کاغذ رو توی دستش چند بار زیر و رو کرد، به نظر بد نمی یومد. روزهای شنبه و دوشنبه و سه شنبه کلاس داشت فقط روزی چهار ساعت. کاغذ رو گذاشت لای کلاسورش و زیر لبی گفت: - کاش آراد هم مثل من باشه. سوار ماشین شد و آفتابگیر رو پایین آورد تا بتونه توی آینه خودشو ببینه. همه چیز خوب بود. نه آرایشش قاطی شده بود نه موهاش به هم ریخته بود. مشغول دید زدن خودش بود که در ماشین باز شد و آراد سوار شد: - خوبی خانومم ، اینقدر خودتو نگاه نکن کم می شی! ویولت زیر لب ایشی گفت و گفت: - گرفتی برنامه تو؟ - آره ، تموم شد، از اون هفته کلاس داریم. سوئیچو می دی؟ ویولت به خاطر خستگی زودتر از آراد از آموزش خارج شده و اومده بود که سوار ماشین بشه، برای همین هم سوئیچ دستش بود. سوئیچ رو گرفت سمت آراد و گفت: - ببینم ... آراد ماشین رو روشن کرد و گفت: - چیو؟ - برنامه تو دیگه . - آهان ، نیست دنبالم، گذاشتم توی فایل تو اتاق. - وا! می خواستم ببینم چه روزایی کلاس داری. با چه ترمایی؟ - خوب حفظم عزیزم، روزای شنبه، یکشنبه و چهار شنبه. شنبه با ترم اولیا، یکشنبه با ترم هفت، چهارشنبه هم با ترم پنج. ویولت لباشو جمع کرد و گفت: - نمی خوام! چرا اینقدر با من فرق داری؟ آراد چرخید به سمتش و گفت: - باز لباتو اونجوری کردی؟! ویولت لباشو غنچه تر کرد و شکلک در آورد. کیف می کرد وقتایی که با این شیطنت هاش آراد رو اذیت می کرد و صداشو در می آورد. آراد زیر لب لا اله الا اللهی گفت و خندید. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: - تو مگه کی کلاس داری استاد؟ ویولت که باز یادش به کلاسای متفاوتشون افتاده بود گفت: - شنبه کلاس دارم با ترم سه ... دوشنبه با ترم اولیا ، سه شنبه هم با ترم پنج ... آراد یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: - حداقل شنبه ها با هم هستیم. - آراد بهت گفته باشم اگه این دخترا برات قر و قمیش بیان چاله میدونی می شما! آراد غش غش خندید و گفت: - بعدش چی کار میکنی؟ - ترم اولیا و ترم پنجیا با منم کلاس دارن، همه شونو می ندازم! آراد سرشو به نشونه افسوس تکون داد و گفت: - بیچاره ها خبر ندارن خانوم من چه حسود خانومی تشریف داره! - بله! پس چی فکر کردی؟ فکر کردی ما از اون خونواده هاشیم؟ از همون اول می ری می گی ایشون خانوم بنده هستن! بنده صاحاب دارم. هی هم با حلقت بازی می کنی که همه ملتفت بشن. آراد بی طاقت گفت: - حسود می شی دیوونم می کنی. ویولت با ناز گفت: - دوس می داری؟!! آراد کف دستشو گذاشت روی بوق برای ماشین جلویی بوقی کشدار زد و گفت: - بس کن ویو ، بذار سالم برسیم خونه. ویولت دست از شیطنت برداشت، ضبط رو روشن کرد و گفت: - می یای یه سر بریم پیش آراگل؟ دلم برای وروجکش تنگ شده. آراد که خودش هم خیلی دلش برای نوا تنگ شده بود سری تکون داد و گفت: - آره موافقم، فقط یه زنگ بهش بزن. ویولت دست توی کیفش کرد و مشغول گشتن شد، موبایلش رو کشید بیرون و شماره آراگل رو گرفت. آراد هم روبروی یه اسباب بازی فروشی نگه داشت تا برای نوا کوچولو یه هدیه بخره. عادت نداشت دست خالی به دیدنش بره ، نوا دنیای داییش بود ... *** نیما نگاهی به ساعت مچیش انداخت و وارد شرکت شد، درست به موقع رسیده بود. منشی که پسر جوونی بود با دیدنش از جا بلند شد و سلام کرد. نیما تند جوابش رو داد و رفت سمت اتاق مانی، در رو باز کرد و وارد شد. مانی هم با دیدن نیما لبخندی زد و خودکاری که باهاش مشغول نوشتن لیست خریدهای جدیدشون بود رو روی میز انداخت و گفت: - سلام، چطوری؟ نیما با خستگی نشست روی مبل های راحتی و گفت: - ای بد نیستم، سرم داره می ترکه فقط ... مانی دکمه روی میزش رو فشار داد که مخصوص سفارش نوشیدنی بود و گفت: - چرا ؟ نیاوش خسته ات می کنه؟ نیما لبخندی زد و گفت: - نیاوش؟! نیاوش دلیل زندگی کردن منه. - بله ، بله ! اگه این حرفتو به گوش طرلان نرسوندم! نیما خنده اش گرفت و گفت: - گمشو بابا! تو خودت درسا رو بیشتر از آتوسا دوست نداری؟ مانی با خونسردی گفت: - معلومه که نه! من دیوونه آتوسا بودم و هستم، اگه آتوسا نبود دُرسا رو هم نداشتم. نیما توی دلش حسرت خورد، اما هیچی به روی خودش نیاورد و به جاش به شوخی گفت: - از بس بی سلیقه ای احمق جون! اون درسای خوردنی رو باید براش مُرد! مانی لبخندی زد، عکس درسا رو که روی میزش بود گرفت توی دستش کمی نگاش کرد و گفت: - پس چی؟ اما اونقدر بی چشم و رو نیستم که مامانشو فراموش کنم. نیما توی دلش گفت یعنی من بی چشم و روئم! خدا شاهده بی چشم و رو نیستم، فقط خسته شدم، همین! مانی که قیافه پکر نیما رو دید گفت: - حالا تو چته؟ فردا عازمیا! می خوای با این قیافه بری؟ نیما آهی کشید و گفت: - نه، گفتم که خسته ام. از صبح دانشگاه بودم، امتحان می خواستم بگیرم از بچه ها! دیوونه ام کردن. تا امتحان گرفتم و برگه ها رو جمع کردم و اومدم از دانشگاه بیرون بیچاره شدم. با یه کم خواب رو به راه می شم. - از دست تو ... پس برو خونه استراحت کن پروازت ساعت شش صبحه. می خوام رسیدی اونجا سرحال باشی. نیما سری تکون دادم و گفت: - نگران نباش، تا اون موقع خوب می شم. اومدم برگه های تمدید قرداد رو با بلیط ازت بگیرم و برم. همون لحظه مستخدم با لیوان های چایی وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی با نیما سینی رو روی میز گذاشت و رفت. مانی از پشت میزش خارج شد و روبروی نیما روی مبل ها نشست، نیما هم در همون حین که مانی حواسش نبود عکس درسا رو برداشت و بهش خیره شد. موهای لخت طلایی-زیتونی اش با چشمای سبز کمرنگش به قدری شباهتش رو به ترسا زیاد می کرد که نیما از خیره شدن بهش می ترسید. همینطور که خیلی وقت بود به ترسا خیره نشده بود. هر چه طرلان توی زندگی تند تر و بد اخلاق تر می شد داغ دل نیما بیشتر تازه می شد. به زندگی ترسا و آرتان غبطه می خورد. خودش رو خوشبخت می دونست ، اما این خوشبختی اون خوشبختی نبود که نیما آرزوش رو داشت. با صدای مانی به خودش اومد: - اوی ، با تواما! - هان ؟ چیزی گفتی؟ - نخوری دخترمو؟ خیلی دلت براش تنگ شده یه تکونی به خودت بده بیا ببینش ، خیلی بی وفایی عموش! نیما لبخندی زد و گفت: - حالا که دارم می رم ، اما وقتی برگردم حتما یه سر بهش می زنم. - زحمت می کشی. - غر نزن غر غرو! مث پیرمرد ها شدی. مانی از جا بلند شد، سمت کشوی میزش رفت و گفت: - سنمون داره بالا می ره اما دلمون جوونه ، من پیر بشو نیستم. به دنبال این حرف مدارکی که مورد نیاز نیما بود رو از داخل کشو بیرون کشید و داخل یه پوشه قرار داد. دوباره برگشت سر جاش نشست، پوشه رو روی میز جلوی نیما گذاشت و گفت: - اونجا حواست به کارا باشه مثل همیشه، من هوای خانوم و بچه تو دارم. نمی ذارم چیزی کم داشته باشن. - می دونم، تو همیشه تو این مورد شرمنده ام می کنی. - دشمنت شرمنده باشه حالا برو به استراحتت برس. نیما لیوان خالی چایی رو گذاشت روی میز و گفت: - باشه مرسی ، کاری نداری دیگه با من؟ - نه ، اون خطی که اون طرف فعال می شه رو هم برات گذاشتم. - دستت درد نکنه. رسیدم خبرت می کنم. - موفق باشی ، می دونم مثل همیشه رو سفیدم می کنی.
نیما دست مانی رو فشرد و از اتاق خارج شد. باید افکار آزاردهنده رو از خودش دور می کرد. سوار ماشینش شد و به سمت خونه راه افتاد. تموم طول راه داشت به اشک های طرلان فکر می کرد که مطمئن بود تا فردا صبح سینه اش رو می سوزونن و همینطور نفوس های بدی که مطمئن بد می زنه. کی قرار بود به این رفتارش عادت کنه؟ خودش هم نمی دونست!
.
.
.
.
ادامه دارد......
اینم برای کسایی که جدال پر تمنا رو نخوندن .البته بگما خلاصه اس!هما خودش نوشته!
خلاصه ای از جدال پر تمنا: شخصیت ها: ویولت آوانسیان- وارنا آوانسیان- آرسن سرکیسیان آراد کیاراد – آراگل کیاراد رامین - سارا – ماریا - سامیار شخصیت های اصلی رمان ویولت و آراد هستن ... ویولت دانشگاه آزاد قبول می شه و باباش براش یه ماشین می خره ... دوست صمیمی نداره ... تنها دوست صمیمیش آرسن پسر دوست باباش و وارنا برادرش هستن. خیلی دوست داره با یه پسر دوست بشه اما مدام از طرف برادرش و آرسن منع می شه ... چون برادرش خودش پسر دختر بازیه می گه دوست نداره خواهرش مورد سو استفاده قرار بگیره ... اصلیت ویولت و وارنا فرانسویه ... اما چون مادر پدرشون، ایرانیه، پدرشون می یارتشون ایران و ایران بزرگ می شن ... دینشون هم مسیحیت و کاتولیکه ... روز اول دانشگاه ویولت با ماشین خودش می ره دانشگاه و توی راه با پسری به اسم رامین که یه سوسول بچه پولدار بوده آشنا می شه. همینطور که هر کدوم از توی ماشین خودشون داشتن با هم حرف می زدن ویولت حواسش پرت می شه و با ماشین جلوئیش تصادف می کنه و اون کسی نبوده جز آراد! با آراد وارد یه جنگ لفظی می شن و ویولت که کلا سر نترسی داشته و از قضا رزمی کار هم بوده با آراد وارد یه مبارزه می شه. بعدش هم هر دوشون کارشون به حراست کشیده می شه ... اونجا ویولت با آراگل خواهر دوقلوی آراد آشنا می شه و خواهر آراد عاجزانه از ویولت می خواد کاری نکنه که آراد اخراج بشه. ویولت هم ناچارا حقیقت رو می گه و خودش دو هفته تعلیق می شه ... از اونجا دشمنیش با آراد شکل می گیره و یه لجبازی بچه گونه بینشون به وجود می یاد ... سر آغاز یه جدال می شه ... ویولت ماشین آراد رو پنچر می کنه ... اونم دو بار! آراد قهوه می ریزه روی ویولت ... ویولت شیشه ماشین آراد رو می شکنه. این وسط یکی از هم کلاسی هاشون به اسم سارا که عاشق آراد شده بوده سوسه می یاد و ماشین ویولت رو طوری داغون می کنه که مجبور می شن به اوراقی ها بفروشنش ... ویولت که فکر می کنه کار آراد بوده لباس های آراد رو تیکه پاره می کنه ... آراد هم کتاب کمیاب ویولت رو پاره می کنه ... اما این وسط یه اتفاق بد واسه ویولت می افته ... رامین که خیلی خودشو به ویولت می چسونده به بهونه یه مهمونی اونو با خودش می بره خونه شون و قصد داشته بهش تجاوز کنه که ویولت به کمک برادرش وارنا فرار می کنن و رامین رو تا حد مرگ کتک می زنن ... بعد از اون هم رامین یه ترم مرخصی می گیره ... بقیه اش رو خلاصه تر می گم ... آراد که می دونسته ماشین ویولت رو داغون نکرده از زیر زبون سارا همه چیز رو می کشه بیرون و می فهمه کار اون بوده وادارش می کنه خسارت سارا رو بده و سر همین جریان سارا با آراد و ویولت بد می شه ... آراگل با یکی از همکلاسی هاش به اسم سامیار ازدواج می کنه و توی همون گیر و دار دانشگاه برای دانشجوهای ممتازش یه بورسیه در نظر می گیره ... هر کس که بتونه بالاترین معدل رو توی گرایش کارگردانی بگیره برای ادامه تحصیل می ره کانادا ... ایالت هالیفاکس ... ویولت و آراد و سارا و رامین ( که بعد از یه ترم مرخصی با ظاهری جذاب تر از قبل به دانشگاه برگشته ) با هم رقیب می شن. همه شون می خواستن این بورسیه رو بگیرن ... رامین از ویولت خواستگاری می کنه و ویولت ردش می کنه ... بعد از اون هر بار که می خواسته به طوری با ویولت حرف بزنه آراد سر می رسه و نمی ذاره. از اون طرف وارنا عاشق دختری به اسم ماریا می شه که خونواده درستی نداشته. پدر و برادرش از اون گنده های قاچاقچی بودن ... آرسن این جریان رو برای ویولت تعریف می کنه و ویولت با نگرانی به وارنا اخطار می ده اما وارنا توجهی نمی کنه ... اخر هم با ماریا ازدواج می کنه و بعد از جشن ازدواجش با ماریا توی راه ماه عسل به طرز مشکوکی ته دره سقوط می کنن و توی اتش سوزی می میرن. ویولت از دنیا می بره و حال خیلی بدی پیدا می کنه ... اما کم کم به کمک دوستاش و به خصوص آراد دوباره به حالت عادی بر می گرده و به درسش می چسبه ... یکی از کمک های دوستاش اینه که ویولت و آرسن رو به زور می برن چادگان اصفهان تا حال و هوایی عوض کنن و اونجا آراد و ویولت کمی به هم نزدیک تر می شن و ویولت می فهمه آراد هم روزی پسر دختر باز هرزه ای بوده. چون پدرش مجبورش می کرده ادای مسلمون ها رو در بیاره اما وقتی پدرش فوت می شه خودش با تحقیق به دین اسلام ایمان می یاره و چون خودش اونو انتخاب کرده و با جون و دل پذیرفته مسلمون با اعتقادی می شه. زمان گرفتن بورسیه می رسه و بورسیه نصیب ویولت و آراد می شه ... رامین شاکی تصمیم می گیره به زور ویولت رو وادار به ازدواج با خودش بکنه و چون ویولت زیر بار نمی ره توی یه کوچه خلوت بهش حمله ور می شه و می خواد ببوستش که آراد سر می رسه و به قصد کشت رامین رو می زنه ... بعد از اون ویولت و آراد هر دو با هم می رن هالیفاکس و توی یه مجتمع اپارتمانی با هم همسایه می شن و خوب ماجراهایی به دنبالش پیش می یاد که نیاز به گفتنشون نیست ... مهم ترین اتفاقات پیدا شدن و وارنا و خبر زنده بودنشه. خونواده ماریا دزدیده بودنشون ... و دیگه اینکه ویولت خیلی با دین اسلام از طریق آراد و قرآنی که از آراگل هدیه گرفته بوده آشنا می شه. اتفاق مهم دیگه اینه که بالاخره آراد به ویولت ابراز عشق می کنه و تازه مشکل اصلی نمایان می شه ... تفاوت دین و فرهنگ ویولت و آراد ... اما چون دین اسلام ازدواج زن غیر مسلمان اهل کتاب رو با مرد مسلمان مجاز کرده تصمیم می گیرن بدون اینکه ویولت دینش رو عوض کنه با هم ازدواج کنن ... آراد با مادرش در این مورد حرف می زنه و مامانش هم مخالفت قطعی خودش رو اعلام میکنه ... آراد برای راضی کردن مامانش می ره ایران ... اما مامانش اونو عاق می کنه و آراد با افسردگی شدید بر می گرده ... ویولت خیلی تلاش می کنه حال آراد رو خوب کنه اما موفق نمی شه ... پس به آراد می گه برگرده ایران و ویولت رو فراموش کنه ... آراد اول زیر بار نمی رفته ولی اینقدر که ویولت اصرار می کنه آراد بالاخره راضی به رفتن می شه ... دقیقا همون روزی که می خواسته بره ویولت یه اس ام اس از سارا دریافت می کنه که توش بهشون هشدار داده از خونه خارج نشن. چون رامین رفته هالیفاکس و می خواد جفتشون رو بکشه ... ویولت با ترس از آراد می خواد نره و باهاش بره خونه ( چون با هم رفته بودن رستوران ) ... آراد هم که ترس ویولت رو می بینه و دنبال یه بهونه بوده که برنگرده ایران قبول می کنه. اما همین که می خوان از خیابون رد بشن ماشینی به سمتشون می یاد. آراد ویولت رو هل می ده اما خودش با ماشین تصادف می کنه و به همین ترتیب می ره توی کما ... بعد از اون مامان آراد می یاد هالیفاکس و همه با هم دست به دعا بر می دارن ... خونواده ویولت هم می یان و کم کم عشقشون برای همه مشخص می شه و می فهمن نمی تونن جلوی اونا رو بگیرن ... مامان آراد هم ویولت رو تموم و کمال می شناسه و با روح پاکش آشنا می شه و عاشقش می شه ... بعد از دعاهای زیاد بالاخره آراد به هوش می یاد ... تصمیم می گیرن برگردن ایران و با هم ازدواج کنن اما هنوز دو ترم از درسشون باقی مونده بوده و اونا باید زود بر می گشتن. یعنی می خواستن برن ایران ازدواج کنن و دوباره برگردن هالیفاکس. ویولت که در زمان بیهوشی آراد حسابی با اسلام آشنا شده بود پنهان از چشم همه مسلمون می شه. بر می گردن ایران و ازدواج می کنن بعد از ازدواجشون تازه آراد می فهمه ویولت مسلمون شده و بیشتر از قبل عاشقش می شه. آخر رمان یه پست سورپرایز داشتیم ... آراد و ویولت که کارگردانی می خوندن تصمیم می گیرن برن کنسرت همسر یکی از کارگردانای مطرح یعنی توسکا مشرقی ... توی کنسرت آرشاویر با توسکا و آرشاویر و طناز و احسان و آرتان و ترسا هم آشنا می شن و از همون شب دوستی بین آراد و ویولت و توسکا و آرشاویر شکل می گیره ... بعد هم کم کم با بقیه آشنا می شن ... این رو هم بگم که توی جریان تصادف آراد رامین مقصر بوده ... رامین می ره زندان اما بعدش آراد تصمیم می گیره ببخشتش و برای همین رامین آزاد می شه و بر می گرده ایران ... این کل رمان جدال پر تمنا بود ... و اما ادامه ماجرا ... که درست بعد از وقتیه که آراد و ویولت مدرک کارشناسی ارشدشون رو گرفتن و برگشتن ایران ... چون بورسیه گرفته بودن حالا موظفن توی دانشگاه خودشون به مدت پنج سال طبق قرار داد استاد باشن ... حالا باید ببینیم بعدش چی می شه ...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:مرسی گلم
پاسخ:بی پناه همون کسیه که منو هک کرده